معرفی ابوبکر
وبلاگ تخصصی اهل بیت النبوه (پاسخ به وهابیت واهل سنت) وبلاگ اهل بیت النبوه پاسخ شبهات پاسخ به اهل سنت
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی






معرفی ابوبکر از زبان خودش.

مختصری از کرامات و فضائل ابوبکر از زبان خودش.امیدوارم مقبول جناب ابوبکر باشد و هدیه کوچکی باشد برای ایشان .

 

 اسم من ابوبکر است.من خلیفه اول اهل سنت هستم.

 اسم مادرم هست: سلمى بنت صخر بن عامر بن عمرو بن کعب بن سعد و اسم پدرم هست: عثمان بن عامر بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم...عامر،پدر بزرگ من است که دو تا پسر داشت.یکی عثمان بود و دیگری صخر.بعد صخر،یک دختر داشت به نام:سلمی (که مادر من باشد) و عثمان،دختر برادر خودش یعنی سلمی را میگیرد و با او ازدواج می کند و من به دنیا آمدم.(1)یعنی چی؟ یعنی پدر و مادرم در عامر بن عمرو یکی بودنداصلا ولش کن.!! پدرم  و خانواده پدری ام، از بردگان عبدالله بن جدعان و از تبار حبشی بودند و هنگامی که من از بردگی آزاد شدم، نامم را عتیق گذاشتند.(2)

 قبل از اسلام،بت می پرستیدم و بیشتر عمرم،بت پرست بودم. خودم، بت ها رو می شستم و آنها را آب و جارو می کردم  و من بعد از پنجاه نفر اسلام آوردم(3) .البته نمیدانم فرزندانم چرا اینقدر اصرار دارند که من اولین نفر بودم که اسلام آوردم؟! .بله علی بن ابیطالب اولین نفری بود که اسلام آورد(4) او محمد را تصدیق کرد و خود رسول خدا هم بارها می فرمود:این علی،برادر من است و او اولین نفری بوده که مرا تصدیق کرده.و علی هفت سال قبل از همه مردم،نماز می خواند.(5)

نوادگان من،به من ابوبکر صدیق می گویند که هیچ وقت رسول خدا من را با این نام،نخوانده بود و برعکس،رسول خدا به علی ع فرموده بود:ای علی،تو صدیق اکبر و فاروق اعظم این امت هستی.اما اهل سنت من، این حرف رسول خدا برایشان که مهم نبوده و نیست،و به من صدیق می گویند و به رفیقم فاروق می گویند. اگر من اهل سنت را نداشتم،چه کار می کردم؟!!(A) 

یک رفیقی داشتم اسمش عمر بود.قبل از اینکه مسلمان بشیم،می رفتیم و کسانی را که محمد را تصدیق می کردند،شکنجه می دادیم.راستش زورمان به مردها که نمی رسید،میرفتیم و زنان مسلمان را زیر باد کتک می گرفتیم و آنها را میزدیم..یادمه یک روز،عمر،یک کنیز مسلمان بنى مؤمّل را شکنجه مى داد تا دست از اسلام بردارد ، عمر در آنزمان مشرک بود و او را مى زد و چون خسته شد گفت :اگر می بینی که تو را نمی زنم،به این خاطر است که خسته شده ام و کمی استراحت می کرد و دوباره آن زن را میزد(6)

 از دیگر شکنجه های عمر، این بود که ، چون « حتنه » مسلمان شد بسویش حمله برد و او را بشدّت لگدکوب کرد ، و چنان ضربه اى به صورت خواهر مسلمانش زد که چهره او غرق در خون شد(7)

 خلاصه گذشت و محمدص،دعوتش را علنی کرد و من همراه او بودم و در تمام جنگهای او،شرکت داشتم و دلاور مردی بودم.اما نمی دانم چرا،در هیچ کجای تاریخ،این رو ننوشته اند.البته این رو که میگم،بین خودمون بمونه،من درسته گفتم در جنگها شرکت می کردم،اما همیشه از صحنه جنگ به دور بودم.یعنی زیر سایه یه درختی می ماندم و از دور جنگ ها را تماشا می کردم.راستش تو تمام عمرم،حتی دماغ یک کافر را هم خونی نکردم.اما انصافا من از دور که تماشا می کردم،دیدم علی مواظب رسول خدا بود و نمی گذاشت،کسی به رسول الله آسیب برسونه.یادمه اون روز تو جنگ احد، که من و عمر فرار کردیم(8)(البته همه فرار کردند.فکر نکنید که من و عمر تنها فرار کردیم)

خیلی صحنه وحشتناکی بود.همه فرار کرده بودند .رسول الله موند و چند نفر از صحابه.راستش می خواستم بمونم و از رسول خدا دفاع کنم،اما جون خودم در خطر بود و انصافا اگر می موندم،کشته میشدم.حالا بیا و بارش کن.عمر هم که همون اول،فرار کرد و گفت:من مثل بز کوهی فرار می کنم.(9)بعدا فهمیدم که توی اون جنگ،علی بن ابیطالب،90 زخم کاری برداشت و موقعی که فاطمه س،زخم های علی را بعد از جنگ،مداوا می کرد،هر زخمی را که می بست و بخیه می کرد،زخمی دیگر باز میشد.(10)

 خیلی آرزو داشتم.مثلا یک روز نگاهم بر پرنده ای بر فراز درختی افتاد. پس گفتم:خوشا به حالت ای پرنده بر درخت می نشینی و میوه اش را میخوری در حالی که نه حسابی بر تو باشد و نه عذابی من دوست دارم درختی در کنار راه بودم و شتر راهگذار مرا میخورد ودر لابلای مدفوع خود مرا بیرون می انداخت و من هرگز بشر نبودم(11).ای کاش مادرم مرا نزائیده بود. ای کاش من کاهی بودم در خشتی.(12)یک روز،مردى در حضور پیامبر مرا فحش می داد و لعن مى‏کرد و آن حضرت متعجّبانه مى‏خندید(13)

 یک روز هم، رسول خدا براى اولین بار به من و عمر دستور داد تا ذوالثدیه را به قتل برسانیم، ولى ما از اجراى فرمان حضرت ، امتناع کردیم(14).. ذوالثدیه،سرکرده خوارج و مفسدان بود.

 پیامبر  مرا جهت ابلاغ آیاتی چند از سوره مبارکه برائت به سوی مشرکان فرستاد..اما پس از طی چند منزل پیامبر به امر خدا من را از این کار معزول و دستور برگشتن من را صادر و علی بن ابیطالب را مامور انجام این وظیفه مهم و سرنوشت ساز کرد. وقتی از رسول الله پرسیدم که چرا اینکار را کردی؟ فرمود:جبرائیل نزد من آمد و گفت: پیام الهی را نباید ابلاغ کند مگر خودت یا مردی از خود تو(15)

 خلاصه گذشت تا رسول خدا به حال احتضار افتاد.بارها و بارها به ما دستوردادند که با سپاه اسامه حرکت کنیم ،اما ما به حرف رسول الله محل نگذاشتیم و بعد رسول خدا فرمود:لعنت خدا بر کسانی که از سپاه اسامه تخلف کردند(16).به من ایراد نگیرید.خیلی از بزرگان  صحابه هم تو اون سپاه بودند و تخلف کردند.عمر هم جز همین افراد بود.(17)

 صحابه در یک اتاقی بودند و گرداگرد رسول الله بودند. که رسول خدا به آنها دستور داد که یک قلم و کاغذی برای او ببرند که یک وصیت نامه بنویسد تا امت او هرگز کمراه نشوند.اما،عمر گفت:رسول خدا را ول کنید.هذیون میگه(18).زنان رسول الله از پشت پرده گفتند:برای رسول خدا یک قلم و کاغذ بیاورید که عمر به زنان رسول الله فحش داد و گفت:شما مانند زنان خراب و فاحشه دوران یوسف پیامبر می مانید(19)ساکت شوید!!! خلاصه عده ایی گفتند:دستور رسول الله رو انجام بدید و عده ایی هم همان حرف عمر را زدند.رسول خدا بسیار عصبانی شد و فرمود:بلند شوید و از کنار من دور شوید.دعوا در حضورمن درست نیست.(20)بیرون بروید که دیگر تحمل دیدن شما را هم ندارم...

چند روز گذشت تا رسول خدا ص از دنیا رفت.وقتی از دنیا رفت،همه مردم گریه می کردند.اما ناگهان عمر،شمشیر کشید و گفت:شنیده ام که منافقان گمان کرده اند که رسول الله از دنیا رفته است.به خدا قسم هر کس این حرف را بزند،گردنش را خواهم زد(21).او این کار را ادامه داد،تا من خودم را برسانم.وقتی رسیدم،گفتم چه خبره؟ عمر گفت:این منافقین گمان کرده اند که رسول خدا از دنیا رفته....من هم گفتم:مگر قرآن نفرموده:تو(محمد)خواهی مرد و آنها نیز می میرند؟ عمر گفت:بله.درست میگی.به خدا قسم اصلا نمی دانستم که همچنین آیه ایی هم در قرآن هست.!!!!(22)برای من یک نکته جالب بود و اون اینکه:عمر دراینجا می گفت:پیامبر نمرده در حالی که مرده بود.اما در احد زمانی که مثل بزکوهی فرار می کرد،می گفت:من خودم دیدم که محمدص مرد.اما کار عمر درست بود و طبق برنامه داشت قشنگ پیش می رفت.

 خلاصه شنیدیم مهاجرین و انصار،در سقیفه بنی ساعده جمع شدند و می خواهند خلیفه بازی کنند.من هم به عمر گفتم:بدو بریم که اگر دیر برسیم،هیچی گیرمون نمیاد.دویدیم و رفتیم در سقیفه،دیدیم که،انصار سعد بن عباده که پیرمردی بود،آورده اند و می خواهند او را خلیفه کنند.من هم شروع به خطبه خواندن کردم و یک سری مطالب در فضیلت هر دو طایفه گفتم.و بعد گفتم:به نظر من با ابوعبیده جراح ویا عمربن الخطاب بیعت کنید.عمر هم بلافاصله بلند شد و گفت:نه ابوبکر.خدا خیرت بده،تو از همه ما پیرتری و بهتری.دستت رو بیار جلو . عمر دستش رو تو دست من گذاشت و بعد ابوعبیده جراح.انصار و مهاجرین مخالفت کردند.و خلاصه اونجا ریختیم سر هم و همدیگر رو زیر باد کتک گرفتیم.یکی گفت:بابا سعد رو کشتید.عمر گفت:به درک که کشته شد.خدا اون رو بکشه(23)...

بعد از کلی بزن بزن،من خلیفه شدم و همین طوری در کوچه که می آمدیم،هرکس را میدیم،به زور کتک،ازش بیعت می گرفتیم(24).وارد مسجد که شدیم.عمر به من گفت:بالای منبر برو.من هم گفتم:بابا عمر،من اصلا خطبه بلد نیستم بخونم.برم بالا چی بگم؟عمر گفت:بابا بهت میگم برو بالا.من گفتم:علی رو چه کار کنیم؟اگر بفهمد،گردن همه ما رو میزنه! عمر گفت:بهت میگم برو.ما که رسول خدا برامون هیچ بود و کاغذ و قلم برایش نبردیم علی هم برادر اون هست.یک جوری درستش می کنیم.برو دیگه.من هم رفتم بالای منبر،و با صدای ضعیف و ترسان گفتم:مردم من خلیفه شدم.اما من از شما بهتر نیستم در حالی که علی بن ابیطالب در بین شماست(25)...عمر گفت:بیا پایین آبرومون رو بردی.

 خلاصه،به هر دردسری بود،من خلیفه شدم.اسامه وقتی شنید که من خلیفه شده ام،سریع وارد مسجد شد و گفت:ابوبکر،ای والله بابا.تو کی خلیفه شدی؟ تو که تا دیروز من امیر و فرمانده ات بودم.حالا لابد انتظار داری که من با تو بیت کنم ؟؟(26)

 علی هم وقتی از کفن و دفن رسول الله ص فارغ شد،چند نفر فرستادم که بیا با من بیعت کن...علی نیامد.چند بار دیگه فرستادم،باز نیامد.وقتی دیدم که نمی آید،عده زیادی جمع کردم و عمر را پیشاپیش اونها فرستادم و گفتم:برید با زبون خوش به علی بگویید بیاید.اگر دیدید نمیاد،خانه اش را بر سرش آتش بزنید!!! عمر رفت و هر کاری کرد علی نیامد.به پشت در رفت و گفت:علی برای بیعت می آیی یا نه؟ اگر نیایید و بیعت نکنید،خانه را بر سر تو و فاطمه و حسن و حسین،آتش میزنم.فاطمه دختر پیغمر ص پشت در آمد و گفت:ای عمر،آیا درست می شنوم؟آیا این تویی که می خواهی خانه مرا آتش بزنی؟ عمر گفت:بله آتش میزنم(27).و آتش زد و با لگد محکمی به در زد و در را باز کرد و قنفذ با غلاف شمشیر به بازوی فاطمه زد و عمر هم یک سیلی به صورت فاطمه زد و همان جا،یک بچه در رحم داشت که سقط شد.همه ریختند بر سر علی و او را به زور و کشان کشان به مسجد بردند.(28)

 راستش آخرهای عمرم،ازاین کار خودم خیلی پشیمان شدم.و افسوس می خوردم که چرا خانه دختر رسول خدا را آتش زدم؟!!؟(29)

 وقتی علی را آوردند،گفتم بیعت کنید.علی گفت:این شما هستید که باید با من بیعت کنید.(30)خلاصه علی ،تعداد زیادی از احادیث رسول خدا را به یاد ما آورد اما ما اصلا گوشمان بدهکار حرف های علی نبود.عمر در حالی که دست های علی بسته بودند،به او گفت:بیعت کن.علی گفت:اگر بیعت نکنم چه؟ عمر گفت:گردنت را میزنم.علی گفت:آیا برادر رسول الله و بنده خدا را می کشی؟ عمر گفت:این که بنده خدایی درسته،اما اینکه برادر رسول الله هستی،هرگز چنین نیست(31).. من مانده بودم و به آنها نگاه می کردم.ناگهان فاطمه فریاد زد و خود را روی علی انداخت و گفت:اگر دست از علی بر ندارید،هم اکنون موهای خود را آشفته می کنم و گریبان پاره کرده و بر سر قبر پدرم رسول الله خواهم رفت.(32)من خیلی ترسیدم و بلند گفتم:دست از سر علی بردارید.و آنها بیخیال شدند.

 خلاصه من خلیفه شدم،و اتفاقات جالبی برایم افتاد.مثلا هرجا دستم به احادیث رسول خدا می رسید،آنها را آتش میزدم.(33)

 راستی یک عده بودند که از همان روز اول می گفتند:ما به جز علی،با هیچ کس بیعت نمی کنیم.و من رو به عنوان خلیفه قبول نداشتند،از این رو زکات نمی دادند.من هم سپاهی آماده کردم و گردن همه رو زدم.راستش پیغمبر قبلا به ما گفته بود:هرکس بگوید لا اله الا الله و محمد رسول الله.دیگر جان و مال او محفوظ است.اونها هم اسلام داشتند.و محمد را به رسالت قبول داشتند.از صحابه بودند.اما چون من رو به عنوان خلیفه قبول نداشتند.زکات ندادند.من هم گردن همه رو زدم.(34)

 من نمیدانم چرا،اهل بیت رسول خدا،اینقدر از من و عمر نفرت داشتند.آنها حتی تحمل دیدن چهره عمر را هم نداشتند(35).علی بن ابیطالب،من و عمر را ،دروغگو،گناهکار،حیله گر و خائن می دانست(36) و معتقد بود که ما بر او استبداد کردیم(37).فاطمه دختر پیغمبر هم،وقتی از دنیا رفت،وصیت کرد تا من و عمر،در تشییع جنازه اش حاضر نشویم و علی و چند نفر دیگر،او را شبانه دفن کردند(38).اون زمان هم که خانه اش را آتش زده بودیم،من و عمر رفتیم که از او،معذرت خواهی کنیم،اما او،روی خود را از ما برگرداند و قسم یاد کرد که در پیش رسول خدا،از مادو نفر،شکایت خواهد کرد.و حتی گفت:بعد از هر نماز ما را نفرین خواهد کرد.( 39)

 خلاصه ما خلیفه بودیم تا زمانی که کم کم مرگ ما خواست برسد،عمربن الخطاب را خلیفه بعد از خودم کردم.خیلی از صحابه به این انتخاب من،اعتراض کردند و گفتند:ابوبکر،چرا یک آدم بد اخلاق تندخو و خشنی را بر ما مسلط می کنی؟جواب خدا رو چه خواهی داد؟ من هم گفتم:من خودم بهتر میدونم چیکار میکنم(به شما مربوط نیست)شماها می خواهید من رو از خدا بترسونید؟اگر خدا را ملاقات کنم،میگم:بهترین فرد این امت رو خلیفه کردم.(40)و عمر خلیفه بعد از من شد.

 این بود خلاصه ایی از داستان من .چون جشن تولدم بود،خواستم کمی از جریانات خودم رو براتون توضیح بدم تا بیشتر با فضائل من آشنا بشید...تولدم مبارک.

معرفی منابع در اینجـــــــــــــــــــــــا


(پاسخ به وهابیت واهل سنت)

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







+ نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:12 توسط حسین بدوی،پاسخ به وهابیت واهل سنت |